بعد از توقف اخراج ایرانیها از عراق، دولت عراق دیگر کاری با طلاب و ایرانیهای مقیم عراق نداشت؟
علیرغم اینکه موضوع اخراج ایرانیها متوقف شده بود ولی آن بیحیاها به قول و قرارشان پایبند نبودند و هر چند وقت یک بار برنامههای عجیب و غریبی را نسبت به حوزه، اهل علم و کل ایرانیها داشتند.
تقریباً سال 1355 بود. شب جمعهای بود. طبعاً مردم شب جمعه هنگام غروب و عصر برای حرم و نماز و مراسم مذهبی و ادعیه و حضور در نمازهای جماعت از منزل بیرون میآمدند. در نجف اشرف سر هر چهار راهی و خیابانی و کوچهای مأمورانی برای دستگیری اهل علم ـ فقط افراد معمم ـ گذاشته بودند. ساعت خاصی مقرر کرده بودند که مثلاً از ساعت 6 غروب شروع کنند، اما خوب از آنجایی که نیروی کافی برای
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 166 گماشتن در سر هر کوچه و خیابانی نداشتند خواه ناخواه از افرادی استفاده کرده بودند که به آنها آدمهای روستایی میگفتند. افراد به اصطلاح الزارعین و کشاورزان بیرون شهری که یا خودشان بعثی بودند یا با بعثیها همکاری تنگاتنگی داشتند. این افراد را در جاهای معین گذاشته و دستور داده بودند هر معممی را دیدید ابتدا کارت شناسایی از او بخواهید سپس دستگیر کنید و همراه خودتان داخل ماشین ببرید که مأموران امن آنها را به اصطلاح به بازداشتگاه ببرند.
من از این قضیه بیخبر بودم. ده دقیقه به شروع برنامه بعثیها مانده بود و به سرعت در حال حرکت بودم. یکی از رفقا به من رسید و گفت: کجا داری میروی؟ گفتم: فلان جا. گفت: نرو سید، آنجا دم در مدرسه ایستادهاند و هر طلبهای را که از مدرسه خارج و یا وارد آنجا میشود میگیرند. تا این خبر را شنیدم فوراً به منزل برگشتم. هنوز این مأموریت در سر چهارراههای دیگر شروع نشده بود. در منزل به دوستان و رفقا و آشنایان زنگ زدم، گفتند که بله، ما هم خبر داریم و چند نفر را گرفتهاند.
حضرت امام همان دم غروب از منزل بیرون میآیند. خوب، فاصله منزل ایشان با خیابان سرِ کوچهشان شاید 50 یا 60 قدم بود. همین که ایشان سر خیابان میآیند و وارد خیابان میشوند که به طرف صحن مدرسه بروجردی برای نماز بروند یکی از مأموران جلوی امام میرسد و به ایشان میگوید که سیدی هویتک! هویتک! یعنی کارت شناسایی. امام توقفی میفرمایند، با فاصله چند قدمی، آقای دعایی پشت سر امام بود که میخواست به ایشان برسد. چون حضرت امام به هنگام خروج از منزل منتظر نمیشدند که حالا آقای فرقانی آمده پشت در یا نه، ایشان راه میافتادند و آنها که خبردار میشدند با فاصله چند قدم خودشان را به امام میرساندند. خلاصه آقای دعایی رسید یک مشت زد به سینه آن مأمور و سؤال کرد: فرمانده تو کیست؟ و او هم اشاره کرد که آنجا ایستاده است. آقای دعایی دست آن مأمور را گرفت و کشاند به سمت آنها و طبعاً حضرت امام هم به سوی منزل برگشتند، فهمیدند که اوضاع نامناسب است. آقای دعایی با فرمانده و افراد ناشناسی که کنار ماشین ایستاده بودند به تندی برخورد کرد که شما چه کار دارید میکنید و میدانید این آقا کیست؟ او را میشناسید؟ آنها گفتند فعلاً
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 167 که خودت آمدی، بیا داخل ماشین بنشین. او را داخل ماشین نشاندند و خواهی نخواهی ایشان را بردند. آن شب دقیقاً به یاد ندارم حدود سیصد یا چهار صد نفر اهل علم ـ از علمای بزرگ و افراد طلبه جوان ـ را دستگیر کرده و بردند. افرادی چون داماد مرحوم آیتالله العظمی آقای خویی، دامادهای مرحوم آقا سید عبدالهادی شیرازی، آقایان اخوان مرعشی، آقازاده مرحوم حاج آقا مصطفی ـ حسین آقا ـ را بردند، برادر خانم من و رفقای دیگر را هم بردند.
نقل میکردند که در صحن حضرت امیر، (نزدیک در قبله کنار فلکه بازاری هست که چند پله مرتفع دارد) جمعیت انبوهی به تماشا ایستاده بودند که وقتی طلبهای را که احیاناً از آنجا عبور میکرد میگرفتند و به داخل ماشین میانداختند، مردم هم میگفتند آهان او را گرفتند، یکی میگفت آن یکی را هم گرفتند. اوضاع نابسامان بود و دستگیری اختصاص به ایرانیها نداشت، تعداد زیادی لبنانی، طلبههای عرب و... را گرفته بودند اما شب آنها را رها کرده بودند، این در حالی بود که همه ایرانیها را نگه داشته بودند. برخورد خیلی تلخ و واقعاً اسف باری بود، آنها را چند روز نگه داشتند و سرانجام رهایشان کردند و آن فتنه تا اندازهای سبک شد و خوابید.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 168