فصل چهارم: خاطرات آیت الله محمود قوچانی
دستگیری طلاب و عکس العمل امام
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

دستگیری طلاب و عکس العمل امام

‏ بعد از توقف اخراج ایرانی‏‏‌‏‏ها از عراق، دولت عراق دیگر کاری با طلاب و ‏‎ ‎‏ایرانی‏‏‌‏‏های مقیم عراق نداشت؟‏

‏ علی‏‏‌‏‏رغم اینکه موضوع اخراج ایرانی‏‏‌‏‏ها متوقف شده بود ولی آن بی‏‏‌‏‏حیاها به ‏‎ ‎‏قول و قرارشان پای‏‏‌‏‏بند نبودند و هر چند وقت یک بار برنامه‏‏‌‏‏های عجیب و غریبی را ‏‎ ‎‏نسبت به حوزه، اهل علم و کل ایرانی‏‏‌‏‏ها داشتند.‏

‏تقریباً سال 1355 بود. شب جمعه‏‏‌‏‏ای بود. طبعاً مردم شب جمعه هنگام غروب و ‏‎ ‎‏عصر برای حرم و نماز و مراسم مذهبی و ادعیه و حضور در نمازهای جماعت از منزل ‏‎ ‎‏بیرون می‏‏‌‏‏آمدند. در نجف اشرف سر هر چهار راهی و خیابانی و کوچه‏‏‌‏‏ای مأمورانی ‏‎ ‎‏برای دستگیری اهل علم ـ فقط افراد معمم ـ گذاشته بودند. ساعت خاصی مقرر کرده ‏‎ ‎‏بودند که مثلاً از ساعت 6 غروب شروع کنند، اما خوب از آنجایی که نیروی کافی برای ‏


‏گماشتن در سر هر کوچه و خیابانی نداشتند خواه ناخواه از افرادی استفاده کرده بودند ‏‎ ‎‏که به آن‌ها آدم‏‏‌‏‏های روستایی می‏‏‌‏‏گفتند. افراد به اصطلاح الزارعین و کشاورزان ‏‎ ‎‏بیرون شهری که یا خودشان بعثی بودند یا با بعثی‏‏‌‏‏ها همکاری تنگاتنگی داشتند. این ‏‎ ‎‏افراد را در جاهای معین گذاشته و دستور داده بودند هر معممی را دیدید ابتدا کارت ‏‎ ‎‏شناسایی از او بخواهید سپس دستگیر کنید و همراه خودتان داخل ماشین ببرید که ‏‎ ‎‏مأموران امن آن‌ها را به اصطلاح به بازداشتگاه ببرند.‏

‏من از این قضیه بی‏‏‌‏‏خبر بودم. ده دقیقه به شروع برنامه بعثی‏‏‌‏‏ها مانده بود و به سرعت ‏‎ ‎‏در حال حرکت بودم. یکی از رفقا به من رسید و گفت: کجا داری می‏‏‌‏‏روی؟ گفتم: ‏‎ ‎‏فلان جا. گفت: نرو سید، آنجا دم در مدرسه ایستاده‏‏‌‏‏اند و هر طلبه‏‏‌‏‏ای را که از مدرسه ‏‎ ‎‏خارج و یا وارد آنجا می‏‏‌‏‏شود می‏‏‌‏‏گیرند. تا این خبر را شنیدم فوراً به منزل برگشتم. هنوز ‏‎ ‎‏این مأموریت در سر چهارراه‏‏‌‏‏های دیگر شروع نشده بود. در منزل به دوستان و رفقا و ‏‎ ‎‏آشنایان زنگ زدم، گفتند که بله، ما هم خبر داریم و چند نفر را گرفته‏‏‌‏‏اند.‏

‏حضرت امام همان دم غروب از منزل بیرون می‏‏‌‏‏آیند. خوب، فاصله منزل ایشان با ‏‎ ‎‏خیابان سرِ کوچه‏‏‌‏‏شان شاید 50 یا 60 قدم بود. همین که ایشان سر خیابان می‏‏‌‏‏آیند و ‏‎ ‎‏وارد خیابان می‏‏‌‏‏شوند که به طرف صحن مدرسه بروجردی برای نماز بروند یکی از ‏‎ ‎‏مأموران جلوی امام می‏‏‌‏‏رسد و به ایشان می‏‏‌‏‏گوید که سیدی هویتک! هویتک! یعنی کارت ‏‎ ‎‏شناسایی. امام توقفی می‏‏‌‏‏فرمایند، با فاصله چند قدمی، آقای دعایی پشت سر امام بود که می‏‏‌‏‏خواست به ایشان برسد. چون حضرت امام به هنگام خروج از منزل منتظر نمی‏‏‌‏‏شدند که حالا آقای فرقانی آمده پشت در یا نه، ایشان راه می‏‏‌‏‏افتادند و آن‌ها که خبردار می‏‏‌‏‏شدند با فاصله چند قدم خودشان را به امام می‏‏‌‏‏رساندند. خلاصه آقای دعایی رسید یک مشت زد به سینه آن مأمور و سؤال کرد: فرمانده تو کیست؟ و او هم اشاره کرد که آنجا ایستاده است. آقای دعایی دست آن مأمور را گرفت و کشاند به سمت آن‌ها و طبعاً حضرت امام هم به سوی منزل برگشتند، فهمیدند که اوضاع نامناسب است. آقای ‏‎ ‎‏دعایی با فرمانده و افراد ناشناسی که کنار ماشین ایستاده بودند به تندی برخورد کرد که ‏‎ ‎‏شما چه کار دارید می‏‏‌‏‏کنید و می‏‏‌‏‏دانید این آقا کیست؟ او را می‏‏‌‏‏شناسید؟ آن‌ها گفتند فعلاً ‏


‏که خودت آمدی، بیا داخل ماشین بنشین. او را داخل ماشین نشاندند و خواهی نخواهی ‏‎ ‎‏ایشان را بردند. آن شب دقیقاً به یاد ندارم حدود سیصد یا چهار صد نفر اهل علم ـ از ‏‎ ‎‏علمای بزرگ و افراد طلبه جوان ـ را دستگیر کرده و بردند. افرادی چون داماد مرحوم ‏‎ ‎‏آیت‏‏‌‏‏الله العظمی آقای خویی، دامادهای مرحوم آقا سید عبدالهادی شیرازی، آقایان اخوان ‏‎ ‎‏مرعشی، آقازاده مرحوم حاج آقا مصطفی ـ حسین آقا ـ را بردند، برادر خانم من و ‏‎ ‎‏رفقای دیگر را هم بردند.‏

‏نقل می‏‏‌‏‏کردند که در صحن حضرت امیر، (نزدیک در قبله کنار فلکه بازاری هست ‏‎ ‎‏که چند پله مرتفع دارد) جمعیت انبوهی به تماشا ایستاده بودند که وقتی طلبه‏‏‌‏‏ای را که ‏‎ ‎‏احیاناً از آنجا عبور می‏‏‌‏‏کرد می‏‏‌‏‏گرفتند و به داخل ماشین می‏‏‌‏‏انداختند، مردم هم می‏‏‌‏‏گفتند ‏‎ ‎‏آهان او را گرفتند، یکی می‏‏‌‏‏گفت آن یکی را هم گرفتند. اوضاع نابسامان بود و ‏‎ ‎‏دستگیری اختصاص به ایرانی‏‏‌‏‏ها نداشت، تعداد زیادی لبنانی، طلبه‏‏‌‏‏های عرب و... را ‏‎ ‎‏گرفته بودند اما شب آن‌ها را رها کرده بودند، این در حالی بود که همه ایرانی‏‏‌‏‏ها را ‏‎ ‎‏نگه داشته بودند. برخورد خیلی تلخ و واقعاً اسف باری بود، آن‌ها را چند روز ‏‎ ‎‏نگه داشتند و سرانجام رهایشان کردند و آن فتنه تا اندازه‏‏‌‏‏ای سبک شد و خوابید.‏